125
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۹ - و من نوادر طبعه
دوش چو سلطان چرخ گشت به مغرب مکین
جانب مسجد شدم از پی اکمال دین
گفتم اول نماز آنگه افطار از آنک
سنت احمد چنان مذهب جعفر چنین
دیدم در پیش صف پاک گهر زاهدی
چون قمرش تافته نور هدی از جبین
سبحهٔ صد دانه اش منطقهٔ آسمان
خرقهٔ صد پاره ای مقنعهٔ حور عین
رشتهٔ تحت الحنک از بر عمامه اش
حلقه زنان چون افق از بر چرخ برین
راستی اندر ورع بود اویس قرن
بلکه اویس قرن نیز نبودش قرین
او شده تکبیرگو از پی عقد نماز
من شده تقلید جو از سر صدق و یقین
از پی تکمیل فرض بسمله را داد عرض
مرغ صفت زد صفیر از پی اشباع سین
برسمت قاریان پنج محل وقف کرد
از زبر بسمله تا به سر نستعین
نیز از آنجا گذشت تا به علیهم رسید
یک دو سه ساعت کید مدّ والاالضالّین
مدهٔ لینی دراز چون امل اهل آز
مخرج ضادی غلیظ چون دل ارباب کین
موعد تریاک شد جبب سکون چاک شد
نفس به یکسو نهاد حرمت دین مبین
گفت که از ش دوپاس صرف یک الحمد شد
پاس دگر مانده است پاس نگهدار هین
بودم دل دل کنان کز صف پبشین چسان
رختم واپس کشد واهمهٔ پیش بین
ناگه پیری نزار پیرتر از روزگار
آمد و شد مرمرا جای گزین بر یمین
ماسکه رفته زکارگشته هردم آشکار
از ورمش جان فکار از هرمش دل غمین
سرفه کنان دمبدم ضرطه زنان پی ز پی
سرفه به اخلاط جفت ضرطه به غایط عجین
سرفهٔ بالا خشن ضرطهٔ سفلی عفن
جان به تنفر از آن دل به تحیر ازین
سرفه چو آوای کوس ضرطه چو بانگ خروس
سرفه که دید آنچنان ضرطه که دید اینچنین
پیش چنان سرفه یی رعد شده شرمسار
نزد چنین ضرطه یی کوس شده شرمگین
گاه چو اهل نغم کرده پی زیر و بم
نغمهٔ آن را بلند نالهٔ این را حزین
از پی تلبیس خلق بر کتف افکنده دلق
بلغم بینی و حلق پاک کنان ز آستین
هیکل باریک او تا به قدم جمله کج
جبههٔ تاریک او تا به زنخ جمله چین
من ز تحیّر شده خنده زنان زیر لب
لیک لب از روزه ام تشنهٔ ماء معین
چون گه ذکر قنوت هر تنی از اهل صف
بهر دعایی شدندگرم حنین و انین
من شده از کردگار مرگ ورا خواستار
پیر ز پروردگار ملتمس حور عین
ناوک نفرین من شد ز قضا کارگر
راست چو تیر از کمان خاست اجل از کمین
ناگه مانند قیر گشت سیه رنگ پیر
وز ره حلقوم پس زد نفس واپسین
پیر بدان ضرطه مرد رخت ازین ورطه برد
من شدم از وی خلاص او ز تکالیف دین
تاکی قاآنیا بذله سرایی که نیست
بذلهٔ ناسودمند نزد خرد دلنشین
باش که وقت مشیب صید غزالان شوی
ای که زنی در شباب پنجه به شیر عرین
روز جوانی مزن طعنه به پیران که نیست
در بر پیر خرد رای جوانان رزین
گر به جوانی کنی خنده به پیران کند
درگه پیری ترا طعن جوانان غمین
مرگ بود در قفا شاخ زنان چون گوزن
ابلهی است ار بدو جنگ کنی با سرین
هرکه به مردان راه نیش زند همچو نحل
زهر هلاهل شود در دهنش انگبین
ما ز پی مردنیم زاده ز مادر ولی
ناله ز مردن کند درگه زادن جنین
گر تو به حصن حصین جاکنی از بیم مرگ
مرگ کند همچو سیل رخنه به حصن حصین
تا به قیامت شوی لاله صفت سرخ رو
داغ شهادت بنه لاله صفت بر جبین
گیرم کز فرّ و جاه سنجر و طغرل شوی
رایت سنجر چه شد و افسر طغرل تکین
پند مرا گوش کن همچو گهر تا شود
همچو صدف گوش تو مخزن درّ ثمین