109
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰ - و له فی المدیحه
خلق را چون آفرید از لطف خلاق جهان
داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان
تا که گوشی نشنود جز مدحت دارای عهد
تا نبیند دیده یی جز طلعت شاه جهان
تا لبی از هم نجنبد جز به مدح شهریار
تاکه پایی نسپرد ره جز ره آن آستان
تا نباشد در سری جز شوق سلطان زمن
تا نه دستی جز که بر دامان دارای زمان
خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد
کاو نیاید در سخن الا به مدح قهرمان
قهرمان ملک جمشیدی بهادر شه حسن
آنکه زد خرگاه عزّت بر فراز لامکان
نزد او وقری نباشد رزم را با روز بزم
پیش از فرقی ندارد آشکارا یا نهان
خشتی از درگاه او را گر به صد قسمت کنند
گردد از هر پارهٔ خشتی عیان صد آسمان
با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز
با توان او توان گفتن تهمتن را نوان
ای کیومرث جهان هوشنگ تهمورس نظیر
وی فریدون زمان جمشید کسری پاسبان
نی تو را در صد قران گیتی نماید یک قرین
نی تو را با صد قرین گردون رساند یک قران
ختم. را از کف عنان وز پا رود بیرون رکاب
چون کنی پا در رکاب و چون به کف گیری عنان
بذل با طبع توگویا زاده اند از یک شکم
جو د با دست تو مانا آمدستی توأمان
قهر و لطفت را بود قدرت که انگیزد به فعل
آتش برزین ز دریا آب زمزم از دخان
گر ز حکم نافذت گردن بپیچد روزگار
آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان
چیست در دست تو آن لعبت که در هنگام سیر
همچو مستسقی بود جویای آب از هر کران
تا ندری مر دهانش را نیاید در سخن
تا نبری مر زبانش را نیاید در بیان
پیکرش سقلابی است و چهره زنگی لاجرم
گه به سوی رزم تازد گه به سوی قیروان
در نظام مملکت چون تالی تیغ تو شد
هم نیغش زان سب جا داده بی اندر بنان
شهریارا گر بدین سان تربیت فرماییم
بس نپاید کم ثنا گوید حکیم شیروان
دی که بوسیدم زمین زان پس که خواندم نظم خویش
خواشم زی بنگه ویران م د.گردم روان
دید درکریاس درگاهت مرا سردار عصر
آنکه تا جاوید باد او را حیات جاودان
بانگ زد قاآنیا بنشین زمانی تا تو را
چند مضمون در مدیح پادشه بدهم نشان
پس مسطر کرد سطری چند بر قرطاس زر
زان مضامینی که کردم نظم در صدر بیان.
وانگهم فرمود گر گفتی بدین طرز و طریق
زر فشانم این چنین و سیم بخشم آنچنان
من به پاسخ عرض کردم ای عجب کاندر تخست
گوهر افشانی به من از مدح شاه کامران
بعد بذل گوهرم منت نهی از سیم و زر
بعد جود لجه ام مکنت دهی از آبدان
حق همی داند نگفتم بر امید آنچه گفت
جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان
تا پس از هر فصل دی گردد بهاری آشکار
تا که بعد از هر بهاری فصل دی گردد عیان
دشمنانت را خزانی باد لیکن بی بهار
دوستانت را بهاری باد لیکن بی خزان