شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲ - و له فی ا لمدیحه
قاآنی
قاآنی( قصاید )
117

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲ - و له فی ا لمدیحه

دوش مرا تافت نور عقل به روزن
گفتمش ای از تو جان تاری روشن
ایدک الله ای سروش سبکروح
کز توگران جان من همارهٔ ریمن
وفقک الله ای کلیم گران قدر
کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن
تا چه شد آیا که بی انارهٔ ناری
طور سرایم شد از تو وادی ایمن
برخی راهت چه آورم به جز از جان
یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن
گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد
مدح حسن شه سرای کز همه احسن
گفتمش آوخ دو هفته بیش که گشتست
مادر طبعم زکید چرخ سترون
رای رزینم که رشک فکرت اهرون
تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن
من به سخن اندرون که تازه جوانی
آمد و لختی سرم گرفت به دامن
سرو خرامی به جلوه آفت طوبی
لاله عذاری به چهره غارت گلشن
فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان
رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن
لوح جمالش به نقش لطف منقش
صفحهٔ خدش به خط حسن معنون
گفتا قاآنیا سرا چه سرودی
گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن
عاجزم از مدح شاه و می نتوانم
کش بستایم همی به مهماامکن
گرچه زبانم بسی دراز ولیکن
منطقم از نطق عاری است چو سوسن
گفت منش می ستایم از در یاری
رو که تو مردی سفیه هستی و کودن
پس در درج دهان گشود و بیان کرد
مطلع خورشید ساری از دل روشن
کای دل و دستت فنای قلزم و معدن
ای سر کان را به باد داده ز ایمن
از تو یکی جود و صد نوال ز دریا
از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن
آتش جان فنا ز آب جهانسوز
صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن
چرخ مکوکب گرت به درع نشاید
شایدت از بهر درع کیسهٔ ارزن
نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون
صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن
بالشت از برز نی به بالش اورنگ
نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن
چون ببری شصت بر به تیر سبکروح
چون بزنی دس بر به گرزگرن تن
روح تهمتن کند سپاس برادر
جان فرود آورد ستایش بیژن
تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید
کش بودی بحر دست راد تو مسکن
خاصه کزان روی بر به صورت داسست
تا کند از کشتهٔ روانها خرمن
تازه جوان در سخن که چرخ کهنسال
آمد و با من سرود کای گل گلشن
نغز نیایش ز من نیوش ازیراک
از همه من برترم به ویژه درین فن
کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش
مطلع خورشید تیره گشت چو گلخن
کای دل گور اژدها و خصم تو بهمن
مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن
تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک
تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن
رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا
بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن
روز وغا کز خروش شندف و ژوبین
خیزد از هر کرانه شورش و شیون
برق بگیری به کف که وه وه صارم
بادکشی زیر ران که هی هی توسن
آن چو نهنگی که بحر دستش ماوا
وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن
مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون
خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن
چرخ نیایش کنان که رو سوی من کرد
بخت ملک خیره به ابروی پر آژن
کاین چه ستایش که می کند فلکم هان
وین چه ثنا کم نمود کودک برزن
صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار
هرچه سرایم به مدح شاه جهان من
صفحه گرفتم به دست و خامئکی نغز
گوش و دلم سوی او و دیده به دامن
بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن
می نتوانم به صد زبانش ستودن
کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن
پیکر و رایت سفندیار و پشوتن
ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک
وی سر گردنکشان به دار تو آون
جان که نه قربان توست ننگ به پیکر
سر که نه در راه تست بار به گردن
شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان
کوه به دریای نیل یا تو به جوشن
تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان
دست تو در بزم یا که ابر به بهمن
تیغ تو نشناختست خار ز خارا
تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن
گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ
چرخ نگردد به کامهٔ دل دشمن
باد نبنددکسی ز ریو به چنبر
آب نساید کسی ز رنگ به هاون
تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی
تیرگی شب به خویش نی به سکاهن
تا به ستایش روان ز ایزد داور
تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن
باد به روی زمین ز تیغ تو رویان
از چه ز خون عدوی جان تو روین