186
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - وله ایضاً فی مدحه
بدا به حالت آن مجرمی که روز حساب
به قدر یک شب هجر تواش کنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدی که در محشر
به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری
به گردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون
اگرچه گرمی تب برطرف کند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو
چوکافریست که سرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطه یی بود موهوم
که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسه یی طلب کردم
اشاره کرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم
رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکه هرلب لعلش به عذر رنجش خویش
ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید
فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش به گوش من ای پارسا ز خلد سخن
که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی
دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ
اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر
جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر
ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش
کجاست باده که بردارد از میانه حجاب
به مستی ار عرق افشانی از جبین چه عجب
خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیست گنج آنکه کند
بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهای کباب دلم نمک پاشند
دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست
که از برای گزک شور می کنندکباب
گرت هواست که جان آفرین ببخشاید
بر آن گروه که هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتی که می دانی
برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند
به یک کرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم
که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش
به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنی که ز یک جلوهٔ بلارک او
فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی
غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق
به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشان گردون ز جرگهٔ خدام
نیاوردشان گیتی به حلقهٔ حجاب
به کام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد
عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها تویی که پس ازکار ساز بنده نواز
کف کریم تو آمد مسبب الاسباب
تویی که هست به همدستی کلید ظفر
پرند قلعه گشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون
همان حکایت میش است و صرفه جو قصاب
سنان خطیت آن گرزه مار عقرب نیش
پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک به گاه طعان
یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور
چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند
به پشت گرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو می شدی لبریز
اگر نه دروا می بودی این کهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند
ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را
چنانکه رجم شیطان کند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح
چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقی گذرکند به محیط
محیط در خوی خجلت رود ز شم تراب
به حجله گاه وغا خنجر تو دامادیست
که کرده است ز خون دست و پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو
عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ
چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع
سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست
به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را
ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواست کند دود مطبخ تو صعود
خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان به گرد خود از ننگ این سخن پیچعد
که نارسیده به گردون شد از خجالت آ ب
شبی ز روی تفاخر هلال گفت به چرخ
که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادش کای هرزه گرد هرجایی
که از لقای تو دیوانه می شود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش می بندد
ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلان گردد
فضای معرکه آزرم بحر بی پایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان
بدان مثابه که افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون
ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چون کوره
فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجه یی شود هامون
که ساق عرش کند تر ز جیش خیزاب
زمانه جفت کند موزه پیش پای اجل
پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد
که سرخ گردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگ دال پرت چون ز چرخ دال مثال
به صید نسر فلک بال و پر زند چو عقاب
شوند بی پر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ
دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همی گیرد
مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت
فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب
رسد به گوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس
به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً بالله که من به هستی خویش
نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلی گزیر جز این نی که طفل بگریزد
ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی
به هیچ جا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی
به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو
به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد
که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل
که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم
ز شش جهات وچهار اسطقس وهفت حجاب
نیای او همه گفتش به شیب دکهٔ جهل
ز آبگیره و ماشو و میخ کوب و طناب
دویم گزیده پدرم آن مهین سخنور عصر
که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چه رانم درباب باب خویش که بود
کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودی گفت پدرم پیوسته
ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش
ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیم که مامک عیسی پرست او بودی
ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زن که پشت پایش را
ندیده طلعت خورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنون کنم بیان حسب
برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه
هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی
که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
به ویژه آنکه گر او مدح اخستان کردی
که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنم که هست او را
هزار بنده چو شاه اخستان کهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی
به حبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم
که اوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی
که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد
به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند
محاسبین جهان ضبط او به هیچ حساب