113
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۳ - در مدح صدر اعظم
چو شد ز اختران دوش این سبز طارم
درآگین چو اورنگ فیروزهٔ جم
کنار افق از شفق گشت رنگین
چو پهلوی سهراب از تیغ رستم
کواکب پس هم فروزان ز مشرق
چو موج پیاپی که برخیزد از یم
تو گفتی کنار منست از جواهر
چو بازآیم از بزم شاه مکرم
به خادم زدم بانگ کز کید گیتی
چه پیچم به خود سخت چون موی دیلم
چه امشب خورم غم که فردا چه زاید
ازین صبح اشهب وزین شام ادهم
چو بگزایدم روح چه خار و چه گل
چو بفزایدم رنج چه شهد و چه سم
کبابم ده امشب ز ران پلنگان
وز ان می که سرخست چون چشم ضیغم
به ساقی بگو تا دهد بوسه با می
به مطرب بگو تا زند زیر با بم
که تا من چنان مدح خسرو نمایم
که از شوق نامش سخن گویم ابکم
مرا نیست کاری به جز مدح خسرو
پس از مدح شه مدح دستور اعظم
مرا چه که اورگنج شهریست ویران
مرا چه که خوارزم ملکیست معظم
مرا چه که نامد سجستان مسخر
مرا چه که نبود بخارا منظّم
نه خاقان چینم نه با او برادر
نه چیپال هندم نه با او پسر عمّ
مرا چه که از هند نارند شکر
مرا چه که در چین نبافند ملحم
چو بشنید خادم ز من این سخنها
ز جا جست ز انسان که صیدی کند رم
مئی دادم از جوهر جان چکیده
به رنگ شقایق به بوی سپر غم
چو رنگ من از چهر من گشت پیدا
نگارم درآمد ز در شاد و خرم
رخش یک چمن گل لبش یک قدح مل
گلش غالیه بو ملش غالیه شم
خطش درع و صورت سپرموی جوشن
قدش رمح و مژگان سنان زلف پر چم
چو رخسار پیران به زلف اندرش چین
چو چنگال شیران به جعد اندرش خم
سیه نقطه افتاده در پیش زلفش
وزان نقطه دالش شده ذال معجم
به دنبال آهوی چشمش ز هرسو
دو چشم دوان چون دوکلب معلم
به کنج لبش خال گفتی نشسته
بلال حبش بر لب چاه زمزم
حدیثش چنان روح پرورکه گفتی
میان لبش خفته عیسی بن مریم
مراگفت در حیرتستم که گیتی
ترا از چه دارد عزیز و مکرّم
بدین چهر ننگن و این ریش رشکین
چسان شد ترا ملک دانش مسلم
چه جادو نمودی چه اعجازکردی
که دایم بود برک عیشت فراهم
و دیگر به خود بر چه افسون دمیدی
که آزادگشتت تن از تب دل از غم
تنت زآتش تب چنان بد گدازان
که جان شریر از شرار جهنم
ز سودا رخت تار چون چشم شاهین
ز صفرا لبت تلخ چون زهر ارقم
بگفتم نخستین از آنم گرامی
که هستم ثناخوان شاه معظم
و دیگر تب از پیکرم زان جدا شد
که کردم به بر خلعت صدر اعظم
غیاث ملل غوث دین غیث دولت
که رایش به اسرار غیبست ملهم
همش علم آصف همش حلم احنف
همش فضل جعفر همش جود حاتم
نهالیست بارش همه بر و احسان
محیطیست جودش همه دُرّ و درهم
چو ادوار افلاک جودش پیاپی
چو انوار خورشد فیضش دمادم
زهی کار حاسد زکین توکاسد
خهی حال در هم زیار تو در هم
بود درد قهر ترا مرگ درمان
بود زخم عنف ترا زهر مرهم
گه جودت از خاک زرین دمدگل
گه مدحت از کام مشکین جهد دم
عتاب تو و کوه مهتاب و کتان
عطای تو و آز خورشید و شبنم
تویی حاصل سّرِ افلاک و انجم
تویی مایهٔ فخر حوا و آدم
رضای تو و حکم تقدیر یزدان
دو طفلد با یکدگر زاده توام
مراد تو و آرزوی شهنشه
دو حرفند در یکدگرگشته مدغم
تویی میوه ی آفرینش از آنی
به صورت مؤخر به معنی مقدّم
هنرها که کردی به یک شبر خامه
نکردست با رمح ده باز نیرم
ملک ناصر تست و حق ناصر وی
تو بن برخیایی و شاه جهان جم
به تارک چو شه یک فلک ماه و پروین
به بالا و دیدار جان مجسم
خدا راست سایه خرد راست مایه
عطار است معدن سخاراست مقسم
مگر تیغ او هست خیاط اعدا
که دوزد همی بهرشان رخت ماتم
روانش ز انوار فیضست روشن
ضمیرش به اسرار غیبست ملهم
نهفتش به سر یک درم مغز ایزد
در آن یک درم مغز هوش دو عالم
چو خرما که از خوشهٔ نخل خیزد
از شاهان موخر به شاهان مقدم
سرافراز صدرا تو خود نیک دانی
بجز نام نیکو نماند ز آدم
یکی پیش دستی بکن بر زمانه
بده آنچه دادت اگر بیش اگر کم
بپوش و بپاش و بنوش و بنوشان
به هر تن به هرجا به هرکس به هر دم
سخاکن اگر عمر جاوید خواهی
سخن غیر از این نیست والله اعلم
بده مادحان را زر و سیم و جامه
اگر مدح من قابل افتد به من هم
همی تا رجب هست بعد از جمادی
ربیع عدوی تو بادا محرم
هم از دولتت خلق گیتی مرفه
هم از نعمتت اهل دانش منعّم