107
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید
مبارک باد هر عیدی به خسرو خاصه نوروزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شه گیتی محمد شه که رویش عید را ماند
که هم هرروز بادش عید و هم هرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغ کین توزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطب زه مجره جرم خور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزاران گنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنج اندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخ گردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فی المثل گر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آن نه در شکم حرصش گر این نه برکتف فوزش
به سایل داد هر دری که یم در سینه مکنونش
به زایر ریخت هر زری که کان درکیسه مکنوزش
به مشکین خلق وشیرین نطق او گویی جهان داده
هرآن نافه که درچینش هرآن شکرکه در هوزش
جهان ویرانه یی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزه یی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوک سنان تا ناف گاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحو ی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایت تا زناقص هست ومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجم بروچیدس هر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش