111
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید
ناصرالدین شاه گیتی را منظم کرد باز
معنی اقبال و نصرت را مجسم کرد باز
از رموز خسروی یک نکته باقی مانده بود
ملهم غیبش به آن یک نکته ملهم کرد باز
فال شه نصر من الله بود اینک کردگار
آیهٔ انا فتحنا را بر او ضم کرد باز
اشکبوسی را به یک تیر عذاب از پا فکند
راستی کیخسرو ماکار رستم کرد باز
خواست کین ایرج دین را ز سلم و تور کفر
این منوچهر مؤید کار نیرم کرد باز
منت ایزد را که صد ره بیشتر از پیشتر
ملک و دین را هم معظم هم منظم کرد باز
کردگاری شه که در باغ جنان روح ملک
سجده بر خاک ره حوا و آدم کرد باز
راست گویی خیمهٔ دولت به مویی بسته بود
ایزدش با رشتهٔ تقدیر محکم کرد باز
صدهزاران عقده بود از حلم شه درکارها
جمله را سرپنجهٔ عزمش به یکدم کرد باز
شاه پنداری سلیمان بود کز انگشت او
اهرمن خویی به حیلت قصد خاتم کرد باز
صدراعظم خلق را چون آصف بن برخیا
آگه از کردار دیو و حالت جم کرد باز
اسم شه را خواند و بر آن دیو بد گوهر دمید
قصه کوته هرچه کرد آن اسم اعظم کرد باز
قالب بی روح دولت را ملک بخشید روح
آشکارا معجز عیسی بن مریم کرد باز
آنکه از عجب پلنگی قصد چندین شیر کرد
خسروش ضایع تر ازکلب معلم کرد باز
کید خصم خانگی را هر چه خسرو در سه سال
خواست کردن فاش عفو شاه مدغم کرد باز
چون نبودش گوشمال سال اول سودمند
چرخش اسباب پریشانی فراهم کرد باز
شاخ عمرش راکه می بالید در بستان ملک
آخر از باد نهیب پادشه خم کرد باز
زهره ء شیر فلک شد آب ازاین جرأت که شه
پنجه اندر ینجهٔ این چیره ضیغم کرد باز
عالمی راکرد مات درد در شطرنج و نرد
زان دغلها کان حریف بد دمادم کرد باز
باغ ملک از صولت وی چون بدی آشفته بود
فرّ شه زان رو درش پیچیده در هم کرد باز
دست قدرت گوبی اندر آستین شاه بود
کاستین برچید و از نو خلق عالم کرد باز
بر دل دشمن زد و بر حلقه های زلف دوست
دست شه هر عقده کز دلهای پر غم کرد باز
از پریشان زلف پرچم با هزار آشفتگی
رایت هرگوشه جمعی را پریشان کرد باز
زادهٔ خسرو هلاکوخان هم از بخت نیا
قتل عام از مرز خنج تا شکیبان کرد باز
وز در بیغاره گردون خندهٔ دندان نما
از بن دندان به خصم آب دندان کرد باز
باد هر روزش ز نو فتحی که گویند نه سپهر
الله الله شه عجب فتحی نمایان کرد باز