122
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در ستایش شاهزا دهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه گوید
گنج پنهان بود یزدان خواست کاید آشکار
آفرینش را فزود از هستی خود اعتبار
وادمی را زافرینش برگزید آنگه ز عدل
خواست قانونی نهادن تا نخیزد گیر و دار
بهر آن قانون بهر عهدی رسولی آفرید
و ز رسولان احمد مختار را کرد اختیار
هم بر آن قانون محمدشاه عادل دل که هست
پرتو پروردگار و پیرو پروردگار
در بهر ملکی ز ایران ملک داری برگزید
تا به فر او نظام ملک ماند برقرار
حکمران ملک جم فرمود شاهی را که هست
ملک خواه و ملک بخش و ملک گیر و ملک دار
شاه شیر اوژن فریدون شاه کامد تیغ او
برگ جان دوستدار و مرگ جان نابکار
آن جهانداری که از فرفراست بشمرد
موج هایی راکه خیزد روز باد اندر بحار
شاهش از هر ملک ران در ملک رانی برگزید
زان بهر روزش فرستد خلعتی گوهر نگار
خلعتی ناکرده در بَر کارَدَش پیکی دگر
خلعتی گیتی فروز از خسرو گیتی مدار
من مبارکباد آن خلعت هنوزم بر لبست
کاندر آید خلعتی دیگر ز شاه کامگار
راست پنداری زری تا فارس در هر منزلی
حاملان خلعت استاده قطار اندر قطار
آن بدین گو ید تو عازم شو که من رفتم ز دست
این بدان گوید تو مرکب ران که من ماندم ز کار
من بدین طبع روان حیران که یارب چون کنم
تهنیت گویم کدامین را به طبع آبدار
آنک آن دیروز بد کز تختگاه ملک ری
تیغ و تشریفی فرستادش خدیو روزگار
اینک این امروز کش بخشید شاه ملک بخش
خلعتی گوهرنشان کش مهر و مه پودست و تار
خلعتی رخشنده چون گردون ز نور آفتاب
خلعتی آکنده چون دریا ز در شاهوار
یارب ای ن خلعت همایون باد براین تاجور
یارب این تشریف میمون باد براین تاجدار
تا تویی کز چه رو شاهش چنین می پرورد
کاینچنین پرورده را باید چنین پروردگار
آن به رأفت مستدام و این به طاعت مستهام
آن به نعت دستگیر و این به خدمت پایدار
این به گاه سرفشانی بر یسار آرد یمین
آن به گاه زرفشانی از یمین آرد یسار
این کشد رنج آن نهد گنج این دهد جان او جهان
آن نکو خدمت شناسست این نکو خدمتگزار
آن چو بیند این کشد زحمت در افزاید به مهر
این چو بیند کان کند رحمت نیاساید ز کار
باد آن یک بر زمین ایمن زکید آسمان
باد این یک در جهان شادان ز دور روزگار