119
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در ستایش ابولملوک فحتعلی شاه طاب لله ثراه و جعل الجنهٔ مثواه گوید
افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار
نیست نامی به ز نام نامی پروردگار
آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان کن
نور هستی از سواد نیستی گشت آشکار
آنکه بی سعی ستون افراخت خرگاه سپهر
وانکه بی ترتیب آلت ساخت حصن روز گار
آن که بی شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد
نقشهای مختلف گون کلک صنعش زد نگار
آن ه صدت ردیان ازدقیا ص از رهم صف
بر نخستین پایهٔ ادراک او ناردگذار
زان سپس بر نام احمد پیشوای جزو و کل
کز طفیل ذات او هست آفر ینش را مدار
آنکه گر اندک یقین راه حقیقت گم کند
ذات او را باز نشناسد ز ذات کردگار
پس به نام ابن عمش حیدر صفدر که گشت
ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار
آنکه دست و تیغ او را حق ستایش کر د و گفت
لا فتی الا علی لا سیف الا ذو الفقار
پس به نام یازده فرزند پاک او که هست
بر سه فرع و چار اصل ونه فلکشان اقتدار
سیما مهدی هادی حجه قایم که گشت
از قوام ذات اوقام وجود هفت و چار
پس به نام مهدی نایب که مانند مسیح
قهر او دجال د ولت را درآویزد ز ذار
قهرمان فتحعلی شاه جوان بخت آن که هست
رای او پیر خرد را موبدی آموزگار
آنکه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست
بر یسار او یمین و از یمین او یسار
خسروی کز باس بذلش پیشگاه بزم و رزم
این خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار
داو رر ی کز آتش نیران و آب سلسبیل
لطفش انگیزد ترشح قهرش انگیزد شرار
هم ز شمشیر نزارش بازوی دولت سمین
هم ز بازوی سمینش پیکر دشمن نزار
هم فضای درگه او را ز باغ خلد ننگ
هم حضیض سدهٔ او را ز اوج عرش عار
چ رن ز سه اندرحذ- شی ختم هی دد سخ
بر همایون نام یکتا در درج افتخار
نیروی بازوی سلطانی شجاع السلطنه
آنکه سوزان تیغ او هست اژدهای مردخوار
آنکه از بیم جهانسوزش کند بدرود جان
هم پلنگ اندر جبا ل و هم نهنگ اندر بحار
آنکه گر سهمش کند در خاطر شیران گذر
وانکه گر بأسش کند در پیکر پیلان گذار
نعرهٔ تدر رسد درو- شران بانگ مور
جلوهٔ عالم دهد در چشم پیلان چشم مار
آنکه کودک در رحم گر نام تیغش بشنود
نطفه بودن را شود از پاک یزدان خواستار
دین و دولت را بود تدبیر او رو ببنه دز
ملک و ملت را بود شمشیر او رویین حصار
از مدار مدت او گر قدم بیرون نهند
بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ لیل و نهار
دست او را ابر گفتم چین بر ابرو زد سپهر
گفت کای بیهوده گو از ژاژخایی شرم دار
ابرکی بخشد به سایل نقدگنج شایگان
ابرکی بارد به جای قطره درّ شاهوار
پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گیر
گیرد و گردد ز بهر جنگ چون در گیرودار
جوشن چینی به پیکر مغفر رومی به سر
نیزهٔ خطی به کف بر مرکب ختلی سوار
آسمان چنبری از رفعت قدرش خجل
آفتاب خاوری از نور رایش شرمسار
هم ز هندی تیغ بدهد ملک ترکی را نظام
هم ز طوسی اصل بخشد دین تازی را قرار
جز سمند بادپیمایش به هنگام مسیر
جز حسام ابر سیمایش به وقت کارزار
باد دیدستی که همچون رعد آید در خروش
ابر دیدستی که همچون برق گردد شعله بار
بر دعای شاه کن قاآنیا ختم سخن
زانکه از تطویل نیکوتر به هرجا اختصار
تا ز سیر هفت نجمست و مدار نه سپهر
آنچه گردون را به عالم از حوادث آشکار
در مذاق دوستانش نیش قاتل نوش جان
در مزاج دشمنانش شهد شیرین زهر مار
سال و مال و بخت و تخت و فال و حال او بود
تا نخستین صور اسرافیل یارب پایدار