108
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - د ر تعربف مصور و توصیف تصویر فرماید
آفرین برکلک سحرانگیز آن صورت نگار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به کار
راست پنداری مثالی کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بی اختیار
از تنش بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزران قد ارغوان خد ضیمران مو مشک بو
سیم سیما سروبالا ماه پیکر گلعذار
چشم او بی سمه همچون چشم نرگس دلفریب
زلف او بی شانه همچون زلف سنبل تابدار
بی عبارت رازگوی و بی اشارت رازجوی
بی تکلم دلفریب و بی تبسم جان شکار
بی سروداز وجد در حالت چو شمشاداز نسیم
بی سروراز رقص در جنبش چو گل بر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب
در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر
پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باری که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبی گر زلیخا داشتی
با همه عصمت ازو یوسف نمی کردی فرار
همچنان کاشفته گردد صرع دار از ماه نو
ز ابرویش آشفته گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر
کز جمالش خیره گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور
زود بگشاید بغل کش تنگ گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بی حساب
حلقهای زلف او چون دور گردون بی شمار
شهوت انگیز است رویش همچو سیمین ساق دوست
عنبرآمیزست زلفش همچو مشکین زلف یار
گر چنین رویی به شب در مجلسی حاضر کنند
شمع بی پروا زند خود را بر او پروانه وار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت- روی
کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ
چانه اش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت
روی او تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیده اند
از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین
زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهم چشمی هم
گوی و چوگان ساختندی از برای کارزار
بسکه پی آورده سر گویی که نجوی می کنند
بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه گیتی بدین زشتی نباشد هیچ کس
ور بود باری نباشد جز حسود شهریار