شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مقرب الخاقان معتمدالدوله منوچهرخان گوید
قاآنی
قاآنی( قصاید )
178

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مقرب الخاقان معتمدالدوله منوچهرخان گوید

خیز ای غلام زین کن یکران را
آن گرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنی که بسپرد ازگرمی
یکسان چو برق کوه و بیابان را
آن گرم جنبشی که به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکن کوبد
زانسان که پتک کوبد سندان را
چون زین نهی به کوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرم که ملک فارس گلستانست
ایدون خزان رسیده گلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او به کتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارس که رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهان گشتن
بدرودگو چو یوسف کنعان را
جایی که پشک ومشک به یک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخن تراش شود رسوا
چون من درم ز خشم گریبان را
آری چو صبح کردگریبان چاک
طرار شب وداع کند جان را
خود نیست مال دار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزه کند آن کاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحان کم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامری که گاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرم که رایج آمد خرمهره
قیمت نکاست گوهر غلطان را
گیرم که بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهان گزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمان کند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سان که کوه قطرهٔ باران را
گیرم که حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیده کوره ام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیرویی که بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتی که داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبین که کنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه می شمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش می نوازم دانا را
وز نیش می گدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابی کس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر می نیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه می داند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهری که خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه می داند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکم کن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزال گرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور است گلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوب کند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبان کج
وانرا نه آن شکوه که عقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کم گوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشم کحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنه یی که نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتی که زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوه یی که قامت جانان را
داند سخن که قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخ که می بکاست هنر جانم
چون مه که می بکاهدکتان را
ای چرخ گردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارس که قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکه گر برانیش از درگاه
راند به لب حکایت کفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن است گلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداع گوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آن کاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر به کان خویش بود ارزان
وانگه گران که برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سبب که مه از خورشید
هر مه پذیره گردد نقصان را
قرب نهان خوشست که هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملول کند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بی حکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمی گماشته شیطان را
کان دیو خیره گر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکه گر بهشتت برین باشد
نتوان کشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکست گوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدح گوی توگفتارش
چون گفت من ز دل برد احزان را
نه هرکه گفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چه گشتی کم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه می کاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهی که خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بی چهر او ننوشم کوثر را
بی مهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصم گریبان را