118
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳ - د ر ستایش پادشاه جمجاه محمدشاه غازی طاب ا لله ثراه گوید
شباهنگام کز انبوه اختر
فلک چون چهرهٔ من شد مجدّر
درآمد از درم آن ترک فرخار
گلش پر ژاله خورشیدش پراختر
ز جز عینش روان لولوی سیال
در الماسش نهان یاقوت احمر
تو گفی خفته در چشمانش افعی
توگفتی رسته از مژگانش خنجر
دو چشمش خیره همچون جان عفریت
دو زلفش تیره همچون قلب کافر
دویدم کش نشانم تا فشانم
غبار راهش از جعد معنبر
چه گفتم گفتم ای خورشید نوشاد
چه گفتم گفتم ای شمشادکشمر
رخت بر قد چو بر شمشاد سوری
لبت بر رخ چو در فردوس کوثر
اسیر برگ شمشادت ضمیران
غلام سرو آزادت صنوبر
چرا بر ماه ریزی عقد پروین
چرا بر سیم باری گنج گوهر
چه خواهی کان ترا نبود مسلم
چه جویی کان ترا نبود میسر
گرت سیم آرمان ها اشک من سیم
گرت زز آرزوها چهر من زر
چو این گفتم ز خشم آنسان برآشفت
که از بحران سقیم . از باد آذر
گسست آن گونه تار گیسوان را
که گفتی بر رگ جان کوفت نشتر
چنان بر باد داد آن تار زلفان
که گیتی از شمیمش شد معطّر
بگفتا ای فصیح عشقبازان
که هیچت نیست جز قولی مزور
فصاحت را بهل بزمی بیارا
بلاغت را بنه خوانی بگستر
فصاحت درخور پندست و تعلیم
بلاغت لایق وعظست و منبر
چرا خود را چنین عاشق شماری
بدین خَلق کریه و خُلق منکر
به ترک عشق گوی و عشوه مفروش
که عاشق می نشاید جز توانگر
نه جز بکر سخن بکریت در بزم
نه جز فکر هنر فکریت در سر
سقیم این فکرت از تحصیل اسباب
عقیم آن بکرت از تعطیل شوهر
تو نیز از خوان یغما غارتی کن
تو نیز، ارگنج نعمت قسمتی بر
بگفتم خوان یغما خودکدامست
بگفتا جود سلطان مظفر
بگو مدحی ملک را ملک بستان
بیا رنجی ببر گنجی بیاور
محمد شاه غازی کز هراسش
بگرید طفل در زهدان مادر
شهنشاهی که در ذاتش خداوند
نهان کرد آفرینش را سراسر
چه دیبا پیش شمشیرش چه خفتان
چه خارا پیش صمصامش چه مغفر
نوالش با دو صد دریا مقابل
جلالش با دو صد دنیا برابر
همه گنج وجود او را مسلّم
همه ملک شهود او را مسخر
زکاخش بقعه یی هر هفت گردون
ز ملکش رقعه یی هر هفت کشور
تعالی همتش از ذکر بیرون
تقدّس حشمتش از فکر برتر
در اقلیمش جهان کاخی مسدس
به چوگانش فلک گویی مدور
جهان بی چهر او تنگست در چشم
روان بی مهر او تنگست در بر
گهر اندر صدف می رقصد از شوق
که شاهش بر نهد روزی بر افسر
به لنگر نام عزمش گر نگارند
خواص بادبان خیزد ز لنگر
بنامیزد سمند باد پایش
که با او یال نگشاید کبوتر
زگردش هرکجا دشتی محدب
ز نعلش هر کجا کوهی مقعّر
موقر با تکش باد مخفّف
محقر با تنش کوه موقر
عنان بین بر سرش تا می نگویی
نشاید باد را بستن به چنبر
چو خوی ریزد ز اندامش توگویی
ز چرخ همتش می بارد اختر
چو خسرو را بر آن بینی عجب نیست
که گویی آن براقست این پیمبر
و یاگویی یکی دریای زخّار
نهاد ستند برکوهان صرصر
شها ای لشکرت در آب و آتش
همال ماهی و جفت سمندر
فنا با تیر دلدوزت بنی عم
قضا با تیغ خونریزت برادر
به کاخت خانه روبی خان و فغفور
به قصرت ره نشینی رای و قیصر
بر آنستم که کان زاسیب جودت
توانگر می نگردد تا به محشر
صبا در پویهٔ رخش تو مدغم
فنا در قبضهٔ تیغ تو مضمر
تویی گر مکرمت گردد مجسم
تویی گر معدلت آید مصور
شهنشاها دو چشم خون فشانم
که پر خونند چون از می دو ساغر
دو مه بیشست تا با من به کینند
بدان آیین که با دارا سکندر
همی گویند کای بی مهر بدعهد
همی گویند کای مسکین مضطر
نه آخر ما دو را از لطف یزدان
رئیس عضوها فرموده یکسر
چراگوش و زبان خویشتن را
مقدم داری و ما را مؤخر
زبانت بشمرد اخلاق خسرو
دو گوشت بشنود اوصاف داور
زبان از گفتن و گوش از شنفتن
بود همواره توفیقش مقرر
نه آخر ما دو سال افزون نخفتیم
ز شوق روی شاه ملک پرور
چه باشد جرم ما اجحاف بگذار
جنایت بازگو ز انصاف مگذر
ندانمشان جواب ایدون چه گویم
مگر حکمی کند شاه فلک فر
پری را تا بود نفرت ز آهن
عرض را تا بود الفت به جوهر
عدویت را خسک بارد به بالین
خلیلت را سمن روید ز بستر