142
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - من افکاره العالی
دی آمد از در من آن دلفریب پسر
افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او
نه کی ز سرو روان تابیده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند
پرحلقه سلسله یی همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو
چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر
گفتی دوهندوی مست گردیده ازپی لعب
آسیمه سار و نگون آون ز شاخ شجر
یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان
دارد به سایهٔ سرو از آفتاب گذر
یا نی دو دزد دغل پی برده اند به گنج
از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر
آری نگار ختن دارد ز سیم سرین
گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر
دارند خلق جهان ازگنج فربه او
از غصه کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود
پیوسته منع کند آن سیم را زنفر
غافل که سیم خود ار بر مستحق دهد
از بذل سیم شود نامش به دهر سمر
ای کاش نقره ی او بودی مرا که همی
می داد می که مرا گردد فزوده خطر
باری به خلوت من آن غارت دل و دین
چون در رسید ز راه چون برگزید مقر
گفتم بیا صنما ای کز فروغ رخت
روشن شدست مرا دیوار و خانه و در
خواهم که بوسه زنم بر تنگ شکر تو
تا کام و لب ز لبت شیرین کنم به مگر
خندید وقت ولی از روی عادت و رسم
نشنیده ام که دهد کس بوسه بر به شکر
ویژه ز بس که لطیف این شکری که مرا
بگدازد ار کندی بر در نسیم گذر
کی احتمال کند دمهای سرد ترا
کامد به نزد خرد از زمهریر بتر
یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود
تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر
چندانکه هست ترا پروای خدمت من
باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر میل صحبت من داری و بوس و کنار
ایدون به نقد بزن دستی به کیسهٔ زر
کام از لب و دهنم بی زر کسی نستد
ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر
گفتم بلای نپسندی ار به بلا
جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر
هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم
دارم ز نظم دری آماده گنج و گهر
گفتا که گنج و گهر گر باشدت بفروس
آنگه به مشت زرم این گنج سیم بخر
ور نه مخار زنخ کوتاه ساز سخن
دانی که شاخ هوس ک ب را نداده ثمر
قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران
صد ره گزیده ترست از صد هزار هنر