116
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش امیر با احتشام عزیز خان سردار کل نظام فرماید
خرم بهار من که ز عیداست تازه تر
در اول بهار چو عید آمد از سفر
از راه نارسیده شوم راست از زمین
کارم همی به بر قدم آن سروکاشمر
خندان به نازگفت که آزاده سرو را
نشنیده ام هنوزکسی آورد به بر
باری به برگرفتم و بوسیدمش چنانک
دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر
بنشاندمش به پیش و مئی دادمش کزو
همرنگ لاله شد رخ آن ماه کاشغر
می درجگر چو رفت شودخون و زان می اش
عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر
گفتم کنون که روی تو از می چو گل شکفت
قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر
زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست
بهر علاج مردم بیمار گلشکر
گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش
ناید هنر به کار کن فکر سیم و زر
حال بگو که سال کهن بر تو چون گذشت
فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر
از حال سال تازه که آید خبر مپرست
خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر
گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک
دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر
گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است
حاصل ز هر چه هست به گیتی ز خشک و تر
در تن چو رو ح دارم گور عور باش تن
در سر چو مغز دارم گو عور باش سر
پشمی کلاه را چکند ماه مشک بوی
مشکین لباس را چکند یار سیمبر
من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان
دایم به گردش است ز خاور به باختر
چون آفتاب همت پروین گرای من
بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر
صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا
آماده است و آبم در کوزه قدر
دی رفت و روزی آمد و امروز هم گذشت
فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر
فردا هنوز نامده و نانموده جرم
روزیش از چه برد رزاق جانور
دی چون گذشت و خواندی فرداش روز پیش
پس هرچه هست فردا چون دیست در گذر
عز و جلال من همه در مهر مصطفی است
وین شعر ترکه هستش روح القدس پدر
هر شعر ترکه گویم در مدح مصطفی
روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر
زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب
کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر
وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم
گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر
بخ بخ بر این جلال که چشم ستاره کور
هی هی ازین مقال که گوش زمانه کر
چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید
زانگونه مات گشت که در روشنی بصر
آنگه به رقص و وجد و طرب آمد آنچنانک
از جنبش نسیم درختان بارور
گفتا پس از ولای خدا و رسول و آل
از مردمان عزیزترت کیست در نظر
گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز
مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر
عنوان آفرینش و قانون داد و دین
دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر
میری که نام او را بر دانه گر دمند
ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر
ای کز هراس تیغ تو هنگام گیر و دار
خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر
مغز و دل است گویی اندام تو تمام
کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر
شاهنشه و اتابک اعظم که هر دو را
آ رد سجود روز و شب از چرخ ماه و خور
آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر
تو بسته پیش هر دو به طاعت همی کمر
وان شمس و آن قمر را زان رو نظر به تست
کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر
از هر نظر فزون به سعادت شمرده اند
تثلیث مشتری را با شمس و با قم ر
بر درگه ملک که سلیمان عالمست
خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر
زان گونه منkیند خرگوش مادهحی
کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر
سروی که روز جود تو کارند بر زمین
آن سروگونه گونه چو ط ربی دهد ثمر
یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز
نامی که او گذارد اینسان کند اثر
قاآنیا عنان سمند سخن بکش
اندیشه کن ز کید حسودان بد سیر
تو مشک می فشانی و دارد عدو زُکام
وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر
کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین
نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر
گر ناله ای نمود نهان ابر کلک من
از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر
تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق
تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر
جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست
تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر
ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز
بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر