260
قصیدهٔ شمارهٔ ۱- در مدح پیامبر اکرم محمد مصطفی ( ص )
دوشم ندا رسید ز درگاه کبریا
کای بنده کبر بهتر ازین عجز با ریا
خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار
دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا
گر دانیم بصیر چرا می کنی گنه
ور خوانیم خبیر چرا می کنی خطا
ماگر عطاکنیم چه خدمت کنی به خلق
خلق ارکرم کنند چه منت بری ز ما
ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب
خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا
اجرای من خوری وکنی خدمت امیر
روزی من بری وکشی منت کیا
گه چون عسس مدارت از خون بی کسان
گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا
گاهی چوکرم پیله کشی طیلسان به سر
گاهی ز روی حیله کنی پیرهن قبا
یعنی به جذبه ایم نه شوریده از جنون
یعنی به خلسه ایم نه پیچیده در ردا
تاکی شود به رهگذر جرم ره سپر
تاکی کنی به معذرت جبر اکتفا
گویی که جبر باشد و باکت نه ازگنه
دانی که جرم داری و شرمت نه از خدا
آخر صلاح را نبود فخر بر فجور
آخر نکاح را نبود فرق از زنا
مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص
مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا
کس گفت رنگها همه در خامهٔ قدر
کس گفت ننگها همه در نامهٔ قضا
درگردش است لعبت و لعاب درکمین
در جنبش است خامه و نقاش در قفا
میغست در تصاعد و قلاب آفتاب
کاهست در تحرک و جذاب کهربا
دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل
نفس از برای آنکه زکیشت کند جدا
آن از طریق شرع کند با تو دوستی
وین در لباس زهد شود با تو آشنا
آن نرم نرم شبههٔ باطل کند بیان
وین خند خند نکتهٔ ناحق کند ادا
آن طعنه گوکه یاوری دین ذوالمنن
وین خنده زن که پیروی شرع مصطفا
گر جز قبول ملت اجدادکو دلیل
ور جز وثوق عادت اسلاف کوگوا
این گویدت همی به تجاهل که حق کدام ؟
وین راندت همی به تعرص که رب کجا؟
این دزدکاروان و تو مسکین کاروان
آن رند و اوستا و تو نادان روستا
آن آردت ز مسلک توحید منصرف
وین آردت به مهلک تزویر رهنما
تو در میانه هایم و حیران و تن زده
آکنده از سفاهت و آموده از عما
بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس
بر آتش نفاق تو دامن زند هوا
سازد ترا به شرک خفی دیو ممتحن
آرد ترا به کفر جلی نفس مبتلا
نفس تراکسالت اصلی شود معین
طبع ترا جهالت فطری شود غطا
گویی گه صلوه که شرعست ناپسند
رانی گه زکوه که دین است ناروا
تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی
تا لمحه لمحه تقویت دل کند قوا
گویی به خودکه رب ز چه رفتست درحجاب
رانی به دل که حق ز چه ماندست در خفا
گر زانکه هست ، حکمت پنهان شدن کدام
ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا
تا چند مکر و دغدغه ای دیو زشت خو
تا چندکفر و سفسطه ای مست ژاژخا
بر بود من دلیل بس این چرخ گردگرد
بر ذات من گواه بس این دیر دیرپا
کوبنده یی بباید تا دف کند خروش
گوینده یی بباید تاکه کند صدا
سریست زیر پرده که می پوید آسمان
آبیست زیر پره که می گردد آسیا
بی نوبهارگل نشود بوستان فروز
بی کردگارکه نشود آسمان گرا
شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز
میر ار ترا به کاخ مقرنس زند صلا
مدحت کنی نخست به نقاش آن سریر
تحسین کنی درست به معمار آن بنا
گویی به کلک صنعت نقاش آفرین
رانی به دست قدرت معمار مرحبا
آخر چگونه کوه بدان شوکت و شکوه
آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا
بی قادری به وادی هستی نهد قدم
بی صانعی به عرصهٔ امکان زند لوا
آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف
آخر چگونه مهر بدین مایه و بها
بی آمری بسیط جهان را شود محیط
بی خالقی فضای زمین را دهد ضیا
اسباب فرش من چه کم ازکاخ پادشه
آیات عرش من چه کم از عرش پادشا
با این گنه امید تفضل بودگنه
با این خطا خیال ترحم بود خطا
الا به یمن طاعت برهان حق علی
الا به عون مدحت سلطان دین رضا
اصل کرم ولی نعم قاید امم
کهف وری امام هدی آیت تقا
سطح حیات ، خط بقا، نقطهٔ وجود
قطب نجات ،قوس صفا، مرکز وفا
نفس بسیط ، عقل مجرد، روان صرف
مصباح فیض راح روان روح اتقیا
مصداق لوح ، معنی نون، مظهر قلم
نور ازل چراغ ابد مشعل بقا
منهاج عدل تاج شریعت رواج دین
مفتاح صنع درج سخن گوهر سخا
فیض نخست صادراول ظهورحق
مرآت وحی رایت دین آیت هدا
معنی باء بسمله ، مسند نشین کن
مصداق نفس کامله عزلت گزین لا
گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال
ور رای او به رامش گردون دهد رضا
راند قضا پیاپی کاجراست ای قدر
گوید قدر دمادم کامضاست ای قضا
پاینده دولتیست بدو جستن انتساب
فرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدا
بیمی که با حمایت او بهترین ملک
سلطان به یک تعرض اوکمترین گدا
عکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمین
نقشی زکلک قدرت او هرچه در سما
گر پرسد از خدای که یارب کراست حق
الحق فیک منک الیک آیدش ندا
ارواح انبیا همه بر خاک او مقیم
اشباح اولیا همه در راه او فدا
با نسبت وجود شریف تو ممکنات
ای ممکنات را به وجود تو التجا
خورشید وسایه، روز و چراغ آفتاب وشمع
دریاو قطره ، درو خزف برد و بوریا
اصل وطفیل ، شخص وشبه ، قصدوامتحان
بود و نبود، ذات و صفت عین و اقتضا
فیاض وفیض ، علت و معلول ، نور و ظل
نقاش و نقش ، کاتب و خط ، بانی و بنا
معنی ولفظ ، مصدر ومشتق مفاد و حرف
عین و اثر عیان و خبر، صدق و افترا
بالله من قلاک بصیرا فقد هلک
تالله من اتاک خبیراً فقد نجا
ذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنن
نفس تو بی نیاز ز تقدیس اصفیا
ازگوهر تو عالم ایجاد را شرف
از هستی تو دوحهٔ ابداع را نما
در پیشگاه امر تو بی گفت و بی شنود
درکارگاه نهی تو بی چون و بی چرا
اضداد بی مسالمه با یکدگر قرین
ابعاد بی منازعه از یکدگر جدا
اخلاف راشدین توگنجینهٔ شرف
اسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفا
یکسر به کارگاه هدایت گشاده دست
یکسر به بارگاه امامت نهاده پا
در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو
بر مسند خلاقت کبری گزیده جا
نفس تو بوستانی معطور و دلنشین
ذات توگلستانی مطبوع و جان فزا
نورسته لاله ایست از آن بوستان ادب
نشکفته غنچه ایست از آن گلستان حیا
غمگین شودبه هرچه توغمگین شوی رسول
شادان شود به هرچه تو شادان شوی خدا
خورشیدگر نه کور شد از شرم رای تو
دارد چرا ز خط شعاعی به کف عصا
شرعی که بر ولای تو حایل شود دغل
وحیی که بی رضای تو نازل شود دغا
هر نیش کز خلیل تو نوشیست دلنشین
هر نوش کز عدوی تو نیشیست جانگزا
مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر
قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا
آنجاکه قدرتست اثر نیست از جهت
آنجاکه صدر تست خبر نیست از فضا
با شوکت تو چرخ اسیریست منحنی
با همت تو مهر فقیریست بینوا
خرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیم
رخشان سهیل اگر تو برو ننگری سها
از فر هستی تو بود عقل را فروغ
از نورگوهر تو بود نفس را بها
درکارگاه امر تویی میر پیش بین
در بارگاه ملک تویی شاه پیشوا
بی رخصت تو لاله نمی روید از زمین
بی خواهش تو ژاله نمی بارد از هوا
گویا شود جماد اگرگوییش بگو
پویا شود نبات اگرگوییش بیا
مردود پیشگاه تو مردودکاینات
مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا
مستوثق ولای تو نندیشد از اجل
مستظهر و داد تو نگریزد از فنا
در مکتب کمال تو خردی بود خرد
از دفتر نوال تو جزوی بود بقا
جسم ترا به مسند ناسوت مستقر
روح ترا ز بالش لاهوت متکا
گنجی که بد سگال تو بخشدکم از خزف
رنجی که نیکخواه تو خواهد به از شفا
حب توگر عدوست به جان می خرم عدو
مهر توگر بلاست به دل می برم بلا
خاری که از خلیل تو می خوانمش رطب
دردی که از حبیب تو می دانمش دوا
دل با توگر دو روست ز دل می برم امید
جان با توگر عدوست ز جان می کنم ابا
خوفی که از دیار تو باشد به از امان
فقری که در جوار تو باشد به از غنا
بیمم نه با وداد تو از آتش حجیم
باکم نه با ولای تو از شورش جزا
در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد
در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا
قاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاه
این دیو را اذی بود آن روح را غذا
زان بر فراز عرش سرافیل را سرور
زین بر فرود فرش عزازیل را عزا
لیکن ترا مجال بیان نیست در درود
لیکن ترا قبول سخن نیست در ثنا
دشت دعا وسیع و سمند تو ناتوان
بام ثنا رفیع وکمند تو نارسا
زین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسند
زین بیش بر محک چه زنی نقد ناروا
این عرصه ایست صعب بدو بر منه قدم
وین لجه ایست ژرف بدو بر مکن شنا
گیرم که درکلام تو تأثیرکیمیاست
دانا به کان زر نکند عرض کیمیا
گیرم که عنبرین سخنت نافهٔ ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا
ختلان و خنگ چاچ وکمان ، روم و پرنیان
توران و تیر مصر و شکر هند و توتیا
کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و در حدیقه وگل جنت وگیا
گر رایت از مدیح شناسایی است و بس
خود را شناس تا نکنی مدح ناسزا
ور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاست
خود را دعاکن از پی تحصیل مدعا
شه، را هر آنچه باید و شاید مقرر است
بی سنت ستایش و بی منت دعا
آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست
ناید ثنا ستوده و نبود دعا روا
یا رب به پادشاه رسل ماه هاشمی
یارب به رهنمای سبل شاه لافتی
یار ب به زهد سلمان آن پیر پارسی
یارب به صدق بوذر آن میر پارسا
یارب به اشک دیدهٔ گریان فاطمه
یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی
یارب به اشک چشم اسیران ماریه
یارب به خون خلق شهیدان کربلا
یارب به آفتاب امامت علی که هست
مفتاح آفرینش و مصباح اهتدا
یارب به نور بینش باقرکه پرتویست
از علم او ظهورکرامات اولیا
یارب به فر مذهب جعفرکه جلوه ایست
از صدق او شهود مقامات اوصیا
یارب به جاه موسی کاظم که بوقبیس
با علم او به پویه سبق برده از صبا
یارب به پادشاه خراسان کش آسمان
هر دم کند سجودکه روحی لک الفدا
یارب به جود عام محمدکه کرده اند
تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا
یا رب به مهر برج نقاوت نقی که یافت
هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا
یارب به نور دعوت حسن حسن که هست
هستی او حقیقت جام جهان نما
یارب به نور حجت قائم که تا قیام
قائم به اوست قائمهٔ عرش کبریا
فضلی که از شداید برزخ شوم خلاصت
رحمی که از مهالک دوزخ شوم رها
برهانم از و ساوس این نفس دون پرست
دریابم ازکشاکش این طبع خود ستا
چندم به کارگاه طلب نفس در تعب
چندم به بارگاه فنا روح در عنا
مگذار بیژنم را در قعر تیره چه
مپسند بهمنم را درکام اژدها
ادعوک راجیاً و انادیک فاستجب
یا من یجیب دعوه داع اذا دعا
فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی
بالله ان ربک یهدی لمن یشا