120
غزل شمارهٔ ۶۹
بار محبت از همه باری گران تر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوان تر است
دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوان تر است
چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست
بیچاره ای که از همه کس بی زبان تر است
هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دل نشین
فردای محشر از همه صاحب نشان تر است
هر دم به تلخ کامی ما خنده می زند
شکر لبی که از همه شیرین دهان تر است
مانند موی کرده تنم را به لاغری
فربه تنی که از همه لاغر میان تر است
دانی که من به مجمع آن شمع کیستم
پروانه ای که از همه آتش به جان تر است
کی می دهد ز مهر به دست من آسمان
دست مهی که از همه نامهربان تر است
هر بوستان که می رود اشک روان من
سرو روانش از همه سروی روان تر است
مستغنی ام ز لعل درافشان مهوشان
تا دست شاه از همه گوهر فشان تر است
دارای تخت ناصردین شه که وقت کار
بخت جوانش از همه بختی جوان تر است
قصر جلالش از همه قصری رفیع تر
نور جمالش از همه نوری عیان تر است
هر سو کمین گشاده فروغی به صید من
تیرافکنی که از همه ابرو کمان تر است