140
غزل شمارهٔ ۵۳
اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه ام امشب
صد شکر خدا را که نشسته ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه ام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانه ام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه ام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی خبر از گریه مستانه ام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانه ام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه ام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانه ام امشب
از من بگریزید که می خورده ام امشب
با من منشینید که دیوانه ام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه ام امشب