88
غزل شمارهٔ ۵۰۸
دلم که بسته تعلق به زلف پرچینی
کبوتری است معلق به چنگ شاهینی
ز ماه چاردهی روزگار من سیه است
که آفتاب فلک را نکرده تمکینی
مرا نهایت شادی است با تو ای غم دوست
که دوستدار قدیم و ندیم دیرینی
سپهر با همه بی مهریش به مهر آمد
هنوز با من بی دل تو بر سر کینی
غمت کشیده به خون کافر و مسلمان را
تو جور پیشه ندانم که در چه آیینی
بلای مردم دانا ز چشم فتانی
کمند گردن دلها ز جعد مشکینی
مگر ز شام فراق تو اطلاعی داشت
که دل به صبح وصالت نداشت تسکینی
چگونه نیش تو عشاق تنگ دل نخورند
که صاحب دهن تنگ و لعل نوشینی
همه فدای تو کردند جان شیرین را
چه شاهدی تو که بهتر ز جان شیرینی
معاشر تو ز گل گشت باغ مستغنی است
که بوستان گل و نوبهار نسرینی
به سرکشی تو ای گلبن شکفته خوشم
که بر گلت نرسد دست هیچ گل چینی
شمایل تو به حدی رسید در خوبی
که قابل نظر شاه ناصرالدینی
سر ملوک عجم مالک خزاین جم
که زر دریغ ندارد ز هیچ مسکینی
قبای سلطنتش را چنان بریده خدای
که هست اطلس گردون ز دامنش چینی
فروغی این همه شیرین کلام بهر چه شد
مگر که از لب خسرو شنیده تحسینی