120
غزل شمارهٔ ۴۴۱
تا به چشمان سیه سرمه درانداخته ای
آهوان را همه خون در جگر انداخته ای
به هوای لب بامت که نشیمن نتوان
طایران را همه از بال و پر انداخته ای
ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد
که بر تیغ محبت سپر انداخته ای
می توان یافتن از تیشهٔ فرهاد ای عشق
که بسی کوه گران از کمر انداخته ای
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست
پس چرا یار قدیم از نظر انداخته ای
هیچ مرغ دلی از حلقهٔ زلف تو نجست
این چه دامی است که در رهگذر انداخته ای
سرگران رفته ای از حلقهٔ عشاق برون
جان به کف طایفه را در خطر انداخته ای
گره از چین سر زلف گشودستی باز
یا به دامان صبا مشک تر انداخته ای
نه همین کشتهٔ عشق تو فروغی تنهاست
ای بسا کشته که بر یکدیگر انداخته ای