116
غزل شمارهٔ ۴۳۰
از بس که در خیال مکیدم لبان او
یاقوت فام شد لب گوهرفشان او
نقد وجود من همه مصروف هیچ شد
یعنی نداد کام دلم را دهان او
پیرانه سر بلاکش ابروی او شدم
با قامت خمیده کشیدم کمان او
قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر
زخمی نخورده ام که نماند نشان او
دستی که از رکاب سمندش بریده شد
ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او
چندان که در پیش به درستی دویده ام
الا دل شکسته ندیدم مکان او
بی پرده در حضور من امشب نشسته است
گر صد هزار بار کنند امتحان او
سودا نگر که بر سر بازار عاشقی
خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او
در عهد شه کلام فروغی بها گرفت
یارب که در زمانه بماند زمان او
ظل الله ناصردین شه که آمده ست
چندین هزار آیت رحمت نشان او