94
غزل شمارهٔ ۳۹۰
توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم
که صید زخمی آن ترک سخت بازویم
امید طلعت او می برد به هر جایم
هوای طرهٔ او می کشد به هر سویم
به هر چه می نگرم جلوهٔ تو می بینم
به هر که میگذارم قصهٔ تو می گویم
مجو خلاف رضای مرا که در همه عمر
به جز مراد تو هیچ از خدا نمی جویم
اگر چه نام برآورده ام به لاقیدی
ولی مقید آن حلقه های گیسویم
به حلقه ای که سر زلف او دست افتد
مسلم است که مشک ختا نمی بویم
اگر وصال میسر شود، مگر نشود
به جای پا ز پی او به فرق می پویم
ملک به دیده کشد خاک من پس از مردن
اگر قبول کند خاک آن سر کویم
مرا که شیر نکردی شکار در میدان
کنون اسیر غزالان عنبرین مویم
ز مهر دوست فروغی چگونه شویم دست
مگر که دست به خون آب دیدگان شویم