87
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای بندهٔ بالای تو زرین کمری چند
منت کش خاک قدمت تاجوری چند
سر منزل عشاق تو جا نیست که آن جا
بالای هم افتاده تنی چند و سری چند
هم از سر عشاق و هم از سینهٔ مشتاق
عشق از پی شمشیر تو دارد سپری چند
بر روی کسی بخت گشاید در دولت
کو منظر زیبای تو بیند نظری چند
مست آمدم از میکدهٔ عشق تو بیرون
تا واقف از این نکته شود بی خبری چند
تا بر غم روی تو گشادم در دل را
بر روی من از عیش گشادند دری چند
فریاد که شد از دل سنگین تو نومید
آهی که در آن بود امید اثری چند
یا تلخ مکن کام من از زهر تغافل
یا آن که بیار از لب شیرین شکری چند
اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است
آن به که فراهم نکنی خشک و تری چند
بیداد بتان خون مرا ریخت فروغی
افغان که شدم کشتهٔ بیدادگری چند