100
غزل شمارهٔ ۱۷۳
هر کس که به دل حسرت پیکان تو دارد
آسایشی از جنبش مژگان تو دارد
گل چاک زد از شوق گریبان صبوری
تا آگهی از چاک گریبان تو دارد
هر غنچه که سر زد ز دم باد بهاری
مهری به لب از پستهٔ خندان تو دارد
هر لاله نو رسته که بشکفت در این باغ
داغی به دل از عارض رخشان تو دارد
جمعیت خاطر ندهد دست کسی را
کاشفتگی از زلف پریشان تو دارد
هر لحظه محبت ز پی سیر خلایق
سودازده ای بر سر میدان تو دارد
هر سو که نظر می کنی آن منظر زیبا
صاحب نظری واله و حیران تو دارد
پیراهن من چاک شد از رشک مگر باز
شوریده سری دست به دامان تو دارد
پیداست ز نالیدن دل سوز فروغی
کاین سوختگی را ز گلستان تو دارد