101
غزل شمارهٔ ۱۴۸
بر دوش تو تا زلف زره پوش تو افتاد
بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد
تار سر زلفت ز گران باری دل ها
صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد
یک سلسله دیوانهٔ آن حلقه زلفند
کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد
آن دل که نبوده ست کسی جز تو به یادش
فریاد که یک باره فراموش تو افتاد
آسوده حریفی که ز مینای محبت
تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد
تا شام قیامت نکشد منت خورشید
هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد
آن نقطه که پیرایهٔ پرگار وجود است
خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد
از چشم ترم جوش زند خون دمادم
تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد
یک باره نظر بست ز سرچشمهٔ کوثر
هر چشم که بر لعل قدح نوش تو افتاد
خون می چکد از گلبن اشعار فروغی
تا در طلب غنچهٔ خاموش تو افتاد