172
یاد ِ یک روز
خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی می خزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان می کشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
(دوستت دارم) خموش و خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ... ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا می شدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم