86
غزل شمارهٔ ۹۳۳
میکشی ما را بزاری هر چه خواهی میکنی
اختیار ما تو داری هر چه خواهی میکنی
با همه سوز درون در ره میان خاک و خون
میکشی ما را بخواری هر چه خواهی میکنی
بر سر ما صد بلا در هر نفس می آوری
گه بری دل گاه آری هر چه خواهی میکنی
گاه جان میبخشی و گاهی دل از ما میبری
کس نداند در چه کاری هر چه خواهی میکنی
جان ما از تست جانا و دل ما هم ز تست
هر دو را ایجان تو داری هر چه خواهی میکنی
داغ بر دل مینهی آتش بجان می افکنی
هر دو را انواع یاری هر چه خواهی میکنی
نقش ما الواح ما ارواح ما در دست تست
هر چه خواهی مینگاری هر چه خواهی میکنی
پیش چوگان غمت ما گوی دل افکنده ایم
تو در این میدان سواری هر چه خواهی میکنی
افکنی از دست گاه و گاه بر گیری ز راه
میزنی که زخم کاری هر چه خواهی میکنی
افکنی، رانی، زنی، از پیش خود دورم کنی
باز پیش خویشم آری هر چه خواهی میکنی
گیری و داری و بخشائی و بخشی سر دهی
یا بجلادم سپاری هر چه خواهی میکنی
میپزی چون خام بینی سوزی ارشد نیم پخت
با دلم از پخته کاری هر چه خواهی میکنی
دورم از خود افکنی و نام عمخواری کنی
حق یاری میگذاری هر چه خواهی میکنی
گه بهجران مبتلا گاهی بحرمانم اسیر
رحم بر ضعفم نیاری هر چه خواهی میکنی
میکنی دیوانه گاهی سر بصحرا میدهی
میدهی گه هوشیاری هر چه خواهی میکنی
در محیط عشق خونخوار خودم افکندهٔ
گه بتک گه بر سر آری هر چه خواهی میکنی
گه گدازی گه نوازی گاه سوز و گاه ساز
گه عزیزی گاه خواری هر چه خواهی میکنی
گه در اوج عصمتم گه در حضیض شر و شور
گاه داری گه گدازی هر چه خواهی میکنی
گه پریشان گه پشیمان گه گرانم گه سبک
گاه خواری گاه یاری هر چه خواهی میکنی
گاه میپوشی و گاهی پردهٔ ما میدری
خویشتن را پرده داری هر چه خواهی میکنی
فیض را در تابهٔ سودای خود افکندهٔ
داریش در بیقراری هر چه خواهی میکنی