94
غزل شمارهٔ ۸۸
زمستان خراباتیم پند است
که هر کو عشق بازد هوشمند است
خوشا آندل که در زلفی اسیر است
بزنجیر جنون عشق بندست
فرو ناریم سر جز بر در دوست
فقیران را سرهمت بلند است
همه عالم طلبکارند او را
اگر مومن و گر زنار بندست
مرا زاسباب عیش اینجهانی
دل پردرد عشق او پسند است
نخواهم از کمند او رهائی
که جانرا رشته عمر این کمند است
مدامم چشم بر لطف نهانی است
زعیش جاودان اینهم پسند است
همین دانم که تاریکست روزم
نمیدانم شمار عمر چند است
مزن از عشق دم بی عشق ای فیض
چو معنی نیست دعوی ناپسندست