75
غزل شمارهٔ ۸۶۴
ای دل بعشق خویش گرفتار بوده ای
خود را بنقد عمر خریدار بوده ای
گر بگذری ز خویش انیس خدا شوی
ای خودپرست دون چه ستمکار بوده ای
بگشای چشم عبرت و کر و بیان به بین
تا روشنت شود چه قدر خوار بوده ای
برخیز و جهد کن بمقام خرد رسی
روز نخست چون بخرد یار بوده ای
سوی مقربان چه شود گر سفر کنی
زین پیشتر بعالم انوار بوده ای
گر رو کنی بعالم بالا غریب نیست
پیوسته در تطور اطوار بوده ای
کاری نمیکنی که بجائی رساندت
ای آزموده کار چه بیکار بوده ای
ایحق بر اهل حق چه گوار نده و خوشی
بر خویشتن پرست چه دشوار بوده ای
ز آسودگی نداشته ای دست یکنفس
ای فیض خویش را تو چه غمخوار بوده ای