71
غزل شمارهٔ ۷۵۴
چاره ها رفت ز دست دل بیچاره من
تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من
در بیابان طلب بیسر و پا می گردد
که ترا میطلبد این دل آوارهٔ من
در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود
تا نیاید بکف آن دلبر عیارهٔ من
پخت در بوتهٔ سوداش دل خام طمع
سوخت در آتش هجرش جگر پاره من
جوی گردیده روان بود شرر گشت کنون
بدر و دشت زد آتش دل چو پاره من
شاد و خرم خورد از شهد و شکر شیرین تر
هر غمی کز تو رسد این دل غمخوارهٔ من
گر تو صد بار برانی ز در خود دلرا
باز سوی تو گراید دل خود کارهٔ من
پارهای دل صد پاره بصد پاره شود
گر تو یکبار بگوئی دل صد پارهٔ من
هر کجا میکشیش بر اثرت می آید
سر نهاده است ترا این دل بیچارهٔ من
من نه آنم که ز سودای تو دل بردارم
عقل افسون چه دمد بیهده درباره من
میبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا
میشود ساقی من مانع نظاره من
تا کی از غنچه خاموش تو در هم باشیم
ای خوش آندم که بدشنام کنی چارهٔ من
میخورم خون جگر دم بدم از دست غمت
کرده خو با غم تو این دل خونخوارهٔ من
دل من پا نکشد از در میخانه به پند
ناصحا دست بدار از دل می خوره من
سرنوشت دل من رندی و بی پروائیست
طمع زهد مدار از دل این کاره من
یارد حق چون نکنی شاعریت آید فیض
بار بیکار بکش ای دل بیکارهٔ من