77
غزل شمارهٔ ۷۱۵
تنم از خاک شد پیدا شود در خاک هم پنهان
ز جان تن بروید جان بماند شاد جاویدان
بجز عشقم که سازد پاک ازین خاک کدورت ناک
بیا تا ماهی گردم درین دریای بی پایان
ببندم خویش را بر عشق و بندد خویش را بر من
ندارم دستش از دامن ندارد دستم از دامان
من و این عشق پر آشوب عشق و این سر پر شور
نهم سر بر سر این کار تا از تن برآید جان
بمانم نقش عاشق را پس آنگه بگذرم از عشق
بجز معشوق یکتائی نه این ماند مرا نه آن
شوم محو جمال او بسان ذره در خورشید
شوم گم در خیال او بسان قطره در عمان
چو در حبس خودی ماندی برون آ فیض زین زندان
که تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان