80
غزل شمارهٔ ۶۷۱
ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده ایم
در تک این بحر اخضر چون گهر افتاده ایم
جامه نیلی کرده و بر حال ما بگریسته
تا چو اشک این آسمان از نظر افتاده ایم
گرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است
لیک از خود در دو عالم بیخبر افتاده ایم
میبرند از نخل عمر ما ثمر گر عالمی
بهر خود در باغ دنیا بی ثمر افتاده ایم
هان بیا تا عیب هم پوشیم چون دلق و کلاه
تا بکی در پوستین یکدیگر افتاده ایم
بر فلک بنهیم پا پس کاروانرا سر شویم
گرچه در راه خدا بی پا و سر افتاده ایم
رو بشهرستان قرب آریم از صحرای بعد
دوستان بهر چه دور از یکدیگر افتاده ایم
رهنما ای رهنما و دستگیر ای دستگیر
بی دلیل و زاد و مرکب در سفر افتاده ایم
فیض را یا رب مدد کن تا بعلیین رسد
چند در سجین بی هر شور و شر افتاده ایم