61
غزل شمارهٔ ۶۵۴
بسوی او نگرم کان ناز می بینم
و گر بخویش سرا پا بناز می بینم
دل ار غمین شود آن راز خویش می یابم
و گر خوش است از آن دلنواز می بینم
بآسمان و زمین بینم ار بدیدهٔ دل
جبال معرفت و بحر راز می بینم
غبار غیر ز مرآت دل چو می روبم
بر وی جان دری از غیب باز می بینم
چو عشق نیست رهی سوی او سخن کوته
که راه دیگر و دور و دراز می بینم
بر وی دشمن اگر بسته شد دری از دوست
بروی دوست در دوست باز می بینم
زر وجود من از غش نمیرسد خالص
ببوتهٔ غم او تا گداز می بینم
وفای اوست وفا و وفای اوست وفا
وفا جفا شود ار امتیار می بینم
عنای او همه راحت غمش همه شادیست
بلای اوست عطا سوز و ساز می بینم
بغیر هستی او هستی نمی دانم
جهان همه بحقیقت مجاز می بینم
بمیرم ار به جز او زندهٔ گمان دارم
بسوزم ار به جز او کار ساز می بینم
فنا شوم اگر اغیار را بقا باشد
نباشم ار به جز او بی نیاز می بینم
حرام باد بر آن دل محبتش که درو
بجز محبت او را جواز می بینم
هزار سجده شکر ار کنی کمست ای فیض
که بر رخ تو در دوست باز می بینم