96
غزل شمارهٔ ۶۴۷
باده بیار ساقیا تا که بمی وضو کنم
مست خدا شوم نخست پس بنماز رو کنم
کوزه گران چو عاقبت از سر من سبو کنند
بهر شراب عشق حق خود سر خود سبو کنم
بوئی از آنشراب اگر وقت نماز بشنوم
رو چو بقبله آورم عطر بهشت بو کنم
چیست بهشت و عطر آن بوی خدا رسد از آن
مست خدای چون شوم کار خدا نکو کنم
گر نرسد بجام دست یا بسبو رسد شکست
باده زخم بدم کشم در دهن و گلو کنم
باده بود چو جان مرا گر نرسد روان مرا
غوطه زنم درون خم تن بروان فرو کنم
سر چو ز می تهی شود نیست به جز کدوی خشک
من بیکی کدوی می چارهٔ این کدو کنم
گر نکشم شراب او پس بچه خوشدلی زیم
گر نکنم حدیث او پس بچه گفتگو کنم
کفتر مست او منم بر سر دست او منم
زان بنشاط بیخودی بقر بقو بقو کنم
در ازلم شراب داد جام الست ناب داد
باز کشم از آن شراب مستی کهنه نو کنم
گر ز طبیب عاشقان مرهم لطفی آیدم
زخم هزار ساله را در نفسی رفو کنم
سر نکشم ز همرهان پا بکشم ز گمرهان
پشت کنم بدشمنان جانب دوست رو کنم
چند بهر جهه دوم سخره این و آن شوم
سوی حبیب خود روم روی بروی او کنم
بس که مرا ز خویش راند بس که بسینه ریش ماند
فیض بیاز قهر او روی بلطف او کنم