63
غزل شمارهٔ ۶۴۰
از دور بر خرامش قدت ثنا کنم
نزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنم
دارم بزیر پرده ناموس مستیی
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنم
صد راه عقل بسته شود اهل هوش را
گر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم
عالم بسوزد از نفس آتشین من
حرفی ز سوز سینه خود گر ادا کنم
تا ریشهٔ ز جان بودم در زمین تن
حاشا ز دست دامن مستی رها کنم
گویند ترک عشق و ره عقل پیش گیر
دیوانه ام مگر که چنین کارها کنم
هر ذره در را بدوائی خریده ایم
من آن نیم که درد بدرمان دوا کنم
بر آستان دوست نهادم سر نیاز
شاید بروی خویش در فیض وا کنم
بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم
باشد که در دلش ز ره عجز جا کنم
از بهر یکنظر که بسوی من افکند
جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم
در بحر آتشین بود ار گوهی مراد
تا نایدم بکف بدل و جان شنا کنم
فیضم گرفته است جهانرا فروغ من
در یوزهٔ علوم ز دفتر چرا کنم