79
غزل شمارهٔ ۵۲۱
گذشت عمر و نکردیم هیچ کار دریغ
نه روزگار بماند و نه روزگار دریغ
برفت عمر بافسانه و فسون افسوس
گذشت وقت به بیهوده و خسار دریغ
نکرده ام همهٔ عمر یک عمل حاصل
نبوده ام نفسی با تو هوشیار دریغ
هر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بود
بهرزه رفت مرا روز و روزگار دریغ
بپار گفتم کامسال کار خواهم کرد
گذشت عمر من امسال همچو پار دریغ
زهر خموشی بی باد تو هزار افسوس
زهر سخن که نه حرف تو صد هزار دریغ
زهر چه بینم و رویت در آن نمی بینم
هزار بار فسوس و هزار بار دریغ
نه یک فسوس و ده و صد که بیحساب افسوس
نه صد دریغ و هزاران که بیشمار دریغ
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش نگو رفت وقت کار دریغ