84
غزل شمارهٔ ۴۹۷
غم با دلت آشناست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض
هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض
هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض
خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض
چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض
رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض
حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض