60
غزل شمارهٔ ۳۹۵
ز نکتهای بیانت خرد فزوده شود
ز لطف های نهانت نبوده بوده شود
چو نکتهٔ شنوم زان دهان پنهانی
دری ز غیب بروی دلم گشوده شود
به گوهر سخنی زان لب عقیق مرا
هزار عقده مشکل ز دل گشوده شود
جمال شاهد غیبی بچشم حق بینان
عیان در آئینهٔ طلعتت نموده شود
نموده چهره در آئینهٔ جمالت حق
که صدق بندگیم در تو آزموده شود
اگر نهی ز سر لطف بر سرم دستی
ز رفعت این سر پستم بچرخ سوده شود
بیا و این ید بیضا بسینهٔ من نه
بود ز زنگ کدورت دلم زدوده شود
جمال تو ز سر اهل دل رباید هوش
بمن نمای که هوشم ز سر ربوده شود
خوشا دمی که بیک جلوه ام کنی بی خود
نبوده بوده مرا بوده ام نبوده شود
سرم چو خاک شود بر سر رهی افتم
بود گذر کنی آنجا بپات سوده شود
ز زلفهای بلندت خرد ز دست رود
ز حلقهای کمندت جنون فزوده شود
گهی هلال و گهی بدر در سر زلفت
نماید ار بنسیمی زهم گشوده شود
بچشم پاک چو بیند بروی خوب تو فیض
جمال شاهد لاریبیش نموده شود
زبان به بندم از این پس ز گفتگو شاید
ز پستهٔ شکرینت سخن شنوده شود