106
غزل شمارهٔ ۳۷۵
در سر بوالهوس نگر چون شر و شور میرود
در دل ماست یار دل بر ره دور میرود
در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو
قافله خیال بین سوی صدور میرود
عشق بهر که داد جان رست ز خاک و خاکدان
زاهد مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
هر که ز عشق یافت جان یافت حیات جاودان
او نه بمیرد ار بمرد زنده بگور می رود
نی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافت
موسی وقت خویش شد جانب طور میرود
هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت
گر همه در بهشت یا در بر حورد میرود
این دل پختگان عشق جانب حق همی رود
وان دل زاهدان خام سخت صبور میرود
آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو کند
خام فسرده را صلا گربه تنور میرود
هست بهر خم فلک باده و نشأه دگر
هرکه نه مست عشق شد مست غرور میرود
فیض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهاد
شاد شد از سرور باز سوی سرور میرود