99
غزل شمارهٔ ۲۴
آفتاب وصل جانان بر نمی آید مرا
وین شب تاریک هجران سرنمی آید مرا
دل همیخواهد که جان در پایش افشانم ولی
یکنفس آن بیوفا بر سر نمی اید مرا
طالع شوریده بین کان مایهٔ شوریدگی
بی خبر یکبار از در در نمی اید مرا
ازطرب شیرینترست آن نوش لب لیکن حسود
قامت چون نخل او در بر نمی آید مرا
بخت بدبین کز پیامی خاطر ما خوش نکرد
آرزوئی از نکویان بر نمی آید مرا
زرد شد برک نهال عیش در دل سالهاست
لاله رخساری بچشم تر نمی آید مرا
من زرندی و نظر بازی نخواهم توبه کرد
هیچ کاری فیض ازین خوشتر نمی آید مرا