79
غزل شمارهٔ ۲۳۴
خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد
روانش یافت از برد الیقین برد
تعلقها بدل خاریست یک یک
خوش آنکو از دلش خاری بر آورد
نمیدانم چسان می بایدم زیست
شود تا ما سوی الله بر دلم سرد
نمی دانم چه حلیت باید اندوخت
بر آرم تا ز خارستان دل و درد
نمی دانم که خواهم باخت یا برد
بریزم رو برو بر تخته نرد
نمی دانم چه می باید مرا گفت
نمی دانم چه می باید مرا کرد
ز گرمیهای خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد
خداوندا مرا بینائیی ده
ندانم که چه باید گفت و چون کرد
نمیسازد ترا جز نیستی فیض
بر آور از نهاد خویشتن گرد