75
غزل شمارهٔ ۲۳۱
مرا دردیست در دل نه چو هر درد
دوای آن نه در گرمست و نه سرد
دوای درد من دردیست سوزان
که آتش در زند در گرم و در سرد
دوای درد من درد رسائیست
که از هر درد بیرون آورد گرد
دوای درد من دردیست شافی
که روبد از دل و جان گرد هر درد
طبیبی مشفقی ربانیی کو
که دردم را تواند چارهٔ کرد
دوایی خواهم از دست طبیبی
که تا گردم سراپا جملگی درد
نمی بینم بعالم سرخ روئی
نهم تا بر در او چهرهٔ زرد
بسوی اولیای حق نشانی
بنزد کیست یا رب از زن و مرد
بسی گشتم بسی جستم ندیدم
کسی کو باشدش یکذره زین درد
همه عمرم درین سودا بسر شد
نه مقصودم بدست آمد نه هم درد
بنه دل فیض بر دردی که داری
خوشا حال کسی کو دارد این درد
طبیب حق دوا جز درد حق نیست
بدرد او شفا یابی ز هر درد