81
غزل شمارهٔ ۱۴۸
ای که سرمیکشی زخدمت دوست
چون کنی دعوی محبت دوست
منفعل نیستی ازین دعوی
شرم ناید ترا زطلعت دوست
نبری امر دوست را فرمان
دم زنی آنگه از مودت دوست
دعوی دوستی کنی وانگاه
نشوی تابع ارادت دوست
دوستی را کجا سزاواری
نیستی چون سزای خدمت دوست
دوست از دوستیت بی زارست
که نهٔ جز سزای لعنت دوست
بر درش بین هزار فرمان بر
سرنهاده برای طاعت دوست
عاشقان بین نهاده جان برکف
از برای نثار حضرت دوست
ما عبدناک گوی بین بی حد
صف زده بر در عبادت دوست
ما عرفناک گو نگر بی عد
وآله کبریا و رفعت دوست
جمع کر و بیان قدس نگر
بر درش می زنند نوبت دوست
فیض اگر میکند مخالفتی
سر نمی پیچد از مشیت دوست