179
خنده ی خورشید
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش!
چون به هیچش نفروشم؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت! مخروش
آتش عشق بهشت است، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش!