163
داستان ابوالعلاء مُعَری
در شرحِ حال بوالعلا خواندم که آن پیر
بیش از نود سال
در شهرها با گونه گون مردم به سر برد
روز و شب از نامردمی ها خون دل خورد.
آخر به صحرا زد که می خواست
همصحبت هیچ آدمیزادی نباشد
می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد
نامی، نشانی، چهره ای، یادی نباشد
*
در آن بیابان های سوزان
بر خاک می خفت
غم های بی پایان خود را
تنهای تنها، با شتر، با باد می گفت
می خواند و می خواند:
ــ «صحرا به صحرا می روم، آزاد، آزاد
تا نشنوم دیگر صدای آدمیزاد !»
*
می راند و می خواند:
ــ «ای مردِ از اندوه لبریز
چندان که پایت می رود بگریز، بگریز!
در این بیابان های شن زار عطشناک
با خار، با خارا بپـیوند.،
با مار با عقرب بیامیز،
وز آدمیزادان بپرهیز!
*
جان را درین صحرا بر این خاک شرربار
در چنگ این خورشیدِ آتش ریز بسپار
وز سایهء شمشیر خشمِ حکمرانان در امان دار
*
آیا روان بوالعلا نازک تر از گل بود؟
آیا زبان مردمانِ شهر او سوزان تر از خار
آیا بشر، جای گلستانی دلاویز
دنیای خود را کرده خارستان خونریز؟
بی شک گریز از آفت نامردمی گر چاره گر بود
چون شهر صحرا نیز سرشار از بشر بود!
*
ای، هر که هستی، لحظه ای در خود نگر باش!
خوبی، ولی از آنچه هستی خوب تر باش!