شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در آیینه اشک...
فریدون مشیری
فریدون مشیری( ریشه در خاک )
228

در آیینه اشک...

بی تو، سی سال، نفس آمد و رفت،
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.
کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردی ست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز.
شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.
نشد از گریه سبکبار هنوز!
آن سیه دستِ سه داسِ سه دل، که تورا،
چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛
نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک به هم ریخته، هموار، هنوز!
ساقه ای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،
تندبادی برخاست،
تکیه گاهم افتاد،
برگ هایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها، طی شد از تنهایی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپر،
گرم می آمد در آینه اشک فرود.
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت.
آن زمان ها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،
پای هر پنجره، مات،
می نشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز می گشتم تنها، هیهات!
چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!
بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.
مرغِ تنها، خسته، خون آلود.
که به دنبال تو پرپر می زد،
از نفس می افتاد.
در فقس می فرسود،
ناله ها می کند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، می دمی دانم.
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
پرکشان سوی تو می آیم باز.
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز... !