143
مرثیه های غروب
افق می گفت: - « آن افسانه گو »
ــ آن افسانه گوی شهر سنگستان،
به دنبال « کبوترهای جادوی بشارت گو»
سفر کرده ست
شفق می گفت:
«من می دیدمش، تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگارانی که در این شهر سر کرده ست».
سپیدار کهن پرسید:
« ــ به فریادش رسید آیا،«حریق و سیل یا آوار»؟
صنوبر گفت:
« ـــ توفانی گران تر زان چه او می خواست،
پیرامون او برخاست
که کوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار!»
سپاه زاغ ها از دور پیدا شد
سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکم فرما شد.
پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگین خواند:
« ــ دریغ از آن سخن سالار
که جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار...!»
توانم گفت او قربانی غم های مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،
همچون ابر،
رخسار افق را تیره می کردند، کم کم محوشد، گم شد!
گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهای رنگین افق را تیرگی ها برد
صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
«چه جای چاه، از ژرفای نومیدی» چنین برخاست:
« ــ مگر اسفندیاری، رستمی، از خاک برخیزد
که این دل مرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاودیی برانگیزد.»
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگین تاریکی، فراموشی
پس از آن، روزها، شب ها گذر کردند
سراسر بهت و خاموشی
پس از آن، سال های خون دل نوشی
هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاری ست...
مگر همواره بهرامان ورجاوند، می نالند، سر درغار
«کجایی ای حریق، ای سیل، ای آوار ! »