134
حافظ
روحِ رویاییِ عشق،
از برِ چرخ بلند،
جلوه ای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند.
*
شوق، در قلب زمان موج زنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!
پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»
می چکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
*
چشم جان بین به کف آورده ام، از چهره ء دوست!
دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
*
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟
من در این آینه ء غیب نما می نگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمده ایم»
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می پندارد.
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
*
ای خوشا دولت پاینده ء این بنده ء عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»
بنده ء عشق چه دانی که چه ها می بیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا می بیند»
بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!
بنده ء عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!
*
آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،
که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامه ء» آغشته به خونش در بر،
تشنه ء صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!
همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر می دارد:
ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»
«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
«نه من از پرده ء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده ها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
*
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان! »
*
گُل، به یک هفته، فرو می ریزد،
سنگ، می فرساید.
آدمی، می میرد.
نام را گردش ایّام، مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
می پوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان می گذرد
تازه تر،
باطراوت تر،
گویاتر
روح افزاتر،
رونق و لطف دگر می گیرد!
*
لحظه هایی است، که انسان، خسته ست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوش دل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غم های جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چاره سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.
ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
*
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیام آورِ عشق،
چه هنرها کرده ست.
به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آورده ست »۱