شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بهت
فریدون مشیری
فریدون مشیری( بهار را باورکن )
143

بهت

میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را