شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غبار آبی
فریدون مشیری
فریدون مشیری( بهار را باورکن )
250

غبار آبی

چندین هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وین کهنه آٍسیای گران سنگ است
بی اعتنا به ناله قربانیان خویش
آسوده گشته است
در طول قرن ها
فریاد دردناک اسیران خسته جان
بر می شد از زمین
شاید که از دریچه زرین آفتاب
یا از میان غرفه سیمین ماهتاب
آید بروی سری
اما هرگز نشد گشوده از این آسمان دری
در پیش چشم خسته زندانیان خاک
غیر از غبار آبی این آسمان نبود
در پشت این غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگانی انسان دری نداشت
هر در که ره به سوی خدا داشت
بسته بود
تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود
در پیش پای او
ــ در آن سیاه چال ــ
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز این اسیر
انسان رنجدیده و محکوم قرنها
از ژرف این غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دریچه خورشید سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دری به جهان های دیگری