شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
سیاه
فریدون مشیری
فریدون مشیری( بهار را باورکن )
148

سیاه

لحاف کهنه زال فلک شکافته شد
و پنبه کوچه و بازار شهر را پُر کرد
و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است
آهای لحاف پاره خود رابه بام ما متکان
که گرچه پنبه ما را
همیشه آفت خورد
و دشت سوخته از پنبه سپیده تهی ست
جهان به کام حریفان
پنبه در گوش است